نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غم که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله که اندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
افسوس که سرمایه زکف بیرون شد
در پای عجل بسی جگرها خون شد
کی نامد از ان جهان پرسم از وی
که احوال مسافران دنیا چون شد
عمرت تا کی به خود پرستی گذرد
یا در پی هستی و نیستی گذرد
می،خور که چنین عمر که غم در پی اوست
ان که بخواب یا به مستی گذرد